نگاهي به جامعه شناسي رندال كالينز

وبلاگ شخصي جواد محمدپور در زمينه روانشناسي، علوم تربيتي، جامعه شناسي

نگاهي به جامعه شناسي رندال كالينز

وقتي جامعه شناسي در اواخر قرن نوزدهم به آمريكا رسيد. واكنش ها متفاوت بود . آمريكا سرزمين وسيع فرصت هاي بزرگ و در اوان رشد سرمايه داري بود، پس انديشه هاي ماركس برايشان نمي توانست جذابيتي داشته باشد، ماركسي كه به پايان سرمايه داري مي انديشيد. هربرت اسپنسر فيلسوف انگليسي جالبترين انديشه ها را براي جامعه شناسان اوليه آمريكائي داشت . زيرا انديشه هاي اسپنسر از ديدگاه ارگانيستي و تنازع بقاء در زيست شناسي الهام گرفته شده بود و با روح توسعه طلبي و رقابت سرمايه گرائي و اقتصاد آزاد هم آهنگ بود. اسپنسر معتقد بود دولت ها نبايد در نظام اقتصادي ، اجتماعي دخالت كنند. كارهاي اسپنسر بين زيست شناسي و روانشناسي دور مي زد و از جامعه شناسي به عنوان يك دانش مجزا ، كه موضوع مطالعه آن جوامع و تاثيرات متقابل فرد و اجتماع مي باشد، فاصله بسيار داشت.

كالينز در سال ١٩٤١ بدنيا آمد . در آن زمان اگر چه اروپا در گير جنگ خانمان برانداز جهاني بود ولي آمريكا در حال رشد سريع اقتصادي بود. كالينز ابتدا در رشته روانشناسي تحصيل كرد، انسان زيستي، تنازع بقاء در طبيعت، و پس از علاقمندي به جامعه شناسي، حركت انسان در جهت منفعت. " انسان‌ها را حيواناتي تصور كنيم كه براي منفعت شخصي در پي تسلط بر ديگران هستند.

بطور كلي در اين دوران يعني تا اواخر دهه ١٩٣٠ تا زمان تسلط تالكوت پارسونز بر نظريه پردازي آمريكائي كارهاي اين جامعه شناسان بر محور رفتار هاي فردي همچون "كنش متقابل نمادينِ" كولي و "ديگري تعميم يافته" جورج هربرت ميد ، قرار داشت ولي در دهه ١٩٥٠ با ترجمه وسيع آثار ماركس به انگليسي و همچنين آغاز جنگ سرد بين آمريكا و شوروي سابق، جنبش¬هاي آزاديبخش در كشورهاي عقب مانده از نظر اقتصادي، انقلاب ماركسيستي (كوبا١٩٦٠) و جنبش هاي دانشجوئي در اروپا ، جامعه شناسي آمريكا تكان شديدي خورد . جامعه شناسان آمريكائي خود را ناگزير به مطالعه و عكس العمل در برابر ماركسيسمِ در حال توسعه، در دنياي آنروز ديدند. گروهي از جامعه شناسان آمريكائي، همچون سي رايت ميلز و والرشتاين به نظريات ماركس علاقه نشان دادند و تلاش كردند با به روز كردن آن وضعيت جامعه آمريكا و نظام جهاني را تبين كنند. . آنها ميخواستند ثابت كنند كه تضاد و تنازع در همه جنبه هاي اجتماعي وجود دارد و مختص كارگر و بورژوا نيست. رالف دارندورف در انگلستان، موضوع قدرت و اقتدار را به عنوان منشاء تضاد و تنازع مطرح مي كند. دارندگان اقتدار در مقابل كسانيكه فاقد اقتدار هستند قرار ميگيرند. كالينز نيز اختلاف طبقاتي و قشربندي را كه از نظر ماركس ناشي از مالكيت ابزار توليد در نظام بورژوائي بود به تمامي حوزه هاي زندگي توسعه ميدهد. او در مقابل ماركس و دارندورف در اين رابطه ميگويد: "قشربندي فقط مربوط به ثروت و قدرت نمي باشد. بلكه عضويت گروهي و تاثير گذاري هم مطرح است، دومي منبع مهم كسب و نگهداري اولي است." البته جامعه شناسان ديگر همچون جاناتان ترنر و لوئيس كوزر و غيره.. نيز در اين زمينه نظريات تازه‌اي ارائه كردند. اما به نظر مي رسد، كالينز در اين زمينه از همه موفق‌تر بود.

كالينز در مبحث خرد و كلان (يا ساختار و عامليت) معتقد به تاثير متقابل است ولي كنشگران قدرتمند و ثروتمند را داراي امكان و آزادي بيشتر ميداند. كالينز "به پديده هاي فرهنگي همچون باورداشت ها و آرمان ها ، از ديدگاه منافع، منابع و قدرت نگاه ميكند. احتمال دارد كه اين گروه هاي داراي منابع و در نتيجه قدرت، نظام فكري شان را بر سراسر جامعه تحميل كنند." او معتقد است هر چه شخص بيشتر فرمان دهد، مغرورتر ، به خود مطمئن‌تر ، رسمي تر است و بهتر ميتواند خودش را با آرمان هاي سازماني كه به نام آن فرمان هايش را توجيه ميكند منطبق سازد و هر چه شخص بيشتر فرمان برد، مطيع تر، تقديرگراتر و بيگانه تر از آرمان هاي سازماني ميگردد. اين شخص از ته دل خودش را تطبيق نمي دهد، به ديگران اعتماد ندارد، دلخوش به پاداش هاي ظاهري و غير اخلاقي است.»

نظريه تضاد كالينز به زبان ساده ميگويد كه زندگي اجتماعي از افرادي تشكيل مي شود كه به دنبال ارضاي نيازها و خواسته هايشان هستند، افراد منابع مادي مانند ثروت و قدرت و منابع فرهنگي مانند تحصيلات را براي تامين اهدافشان به كار مي گيرند، منابع در جامعه به شكل نابرابر توزيع شده اند، كالاهاي مطلوب مانند ثروت و احترام كمياب اند، افراد براي دسترسي به اين منابع درگير تضاد مي شوند.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.