وبلاگ علوم انساني جواد محمدپور

وبلاگ شخصي جواد محمدپور در زمينه روانشناسي، علوم تربيتي، جامعه شناسي

نياز جامعه به فمينيسم

ترس هديه هميشگي جامعه به زنان بوده و هست. ترس از دوست داشتني نبودن، ترس از ازدواج نكردن، ترس از بچه دار نشدن و....دخترها از كودكي با بكن و نكن هايي كه به آنها تحميل مي‌شود، زمان زيادي صرف اين مي‌شود كه دخترها نگران ذهنيت پسرها درباره خودشان باشند و بايد قيد عصباني بودن را بزني تا دوست داشتني باشي.  به دختران اجازه رقابت مي‌دهيم، اما رقابت با يكديگر براي جلب توجه مردان. به روابط پسران اهميت زيادي داده نمي‌شود اما در قبال دختران وسواس به خرج داده مي‌شود و متاسفانه مي‌بينيم كه در كشورمان وقتي به دختر جواني تعرض مي‌شود، بسياري مجرم واقعي را رها كرده و به دختر ايراد مي‌گيرند كه مقصر خودت هستي كه ظاهر و پوششي را انتخاب كردي. هنوز در خيلي از دادگاه ها زن را نصف مرد به حساب مي‌آورند. حتي در فحش هايي كه رد و بدل مي‌شود ردي از زنان و زنانگي به چشم مي‌خورد. چيزهايي كه بايد در مقابلشان ايستاد چرا كه اگر مردم به برده داري هم تن مي‌دادند و براي براندازي آن تلاش نمي‌كردند بي شك برده داري هنوز هم جزو فرهنگ بود. وانگاري ماآتاي، برنده جايزه صلح نوبل گفته بود:

هرچه بالاتر مي‌روي زنهاي كمتري مي‌بيني.

مي‌توان اينطور در نظر داشت كه اكثر كساني كه فمينيست بودن را ارزش مي‌دانند، فمينيسم را در راستاي عدالت مي‌دانند و در واقع عدالت را يك ارزش مي‌دانند و شخص بي عدالت را هنجارشكن. هيچ دليلي ندارد كه كسي از فمينيست بودن بترسد يا از گفتن آن ابا داشته باشد. فمينيسم براي مخالفت با هرگونه برتري بوده و هست. فمينيسم به برابري اجتماعي و اقتصادي و سياسي هر دو جنس معتقد است اما عوام مي‌پندارند فمينيست ها عمدتا زنان بد اقبالي هستند كه آرايش نمي‌كنند، موهاي زائدشان را نمي‌زنند، هيچ حس شوخ طبعي‌اي ندارند و نمي‌توانند براي خودشان شوهري دست و پا كنند. يعني فمينيست يعني متنفر بودن از مردها. در واقع واژه‌ي فمينيست و مفهوم آن، توسط كليشه ها محدود شده اند.

در بسياري از كشورها مي‌بينيم كه با تحصيلات يكسان و ساعت كاري يكسان، مرد دستمزد بيشتري نسبت به زن دريافت مي‌كند. چرا؟ چون مرد است. دنياي امروز مثل چند قرن قبل نيست. در قرن پانزدهم ميلادي اين كار منطقي بود چرا كه مردها معمولا قدرت جسماني بيشتري دارند اما بسياري از مشاغل در دنياي امروز نسبت به گذشته، هوش، آگاهي و خلاقيت تعيين كننده تر از زور و بازو هستند. كليشه هايي كه در برخي موارد از قضا به ضرر مرد هستند. دختر و پسر نوجواني كه باهم بيرون مي‌روند، هردو پول تو جيبي كمي دارند اما هميشه پسر بايد هزينه ها را پرداخت كند تا مثلا مرد بودنش را ثابت كرده باشد. چه مي‌شد اگر دخترها و پسرها نگرششان اين نبود كه حتما پسر بايد حساب كند و جوري تربيت مي‌شدند كه مردانگي را به پول ربط نمي‌دادند؟ نتيجه اش اين بود كه در دهه هاي بعد ديگر پسرها فشار ناشي از سنجيده شدن مردانگي‌شان توسط ماديات را متحمل نمي‌شدند.چه خوب بود كه موقع تربيت بچه ها، به جاي جنسيت، روي توانايي هايشان تمركز كنيم و با در نظر نگرفتن جنسيت به علايق آنها توجه كنيم.

شرم و حيا براي زن يك امر واجب است اما به پسر كه مي‌رسد تقليل پيدا مي‌كند. همين دخترها تبديل به زناني مي‌شوند كه نه از حقشان مي‌تواننددفاع كنند و نه خواسته هايشان را ابراز كنند و سكوت را ترجيح مي‌دهند. به پسرها ياد نمي‌دهيم كه كارهاي شخصيشان بر عهده خودشان است و هنگام ازدواج، همسر ايده آل بودن را در گرو خوب خانه داري كردن مي‌بينند. مشكل اصلي همه موارد ذكر شده كه نامش "جنسيت گرايي" است، اين است كه به ما دستور مي‌دهند چگونه باشيم بجاي آنكه بفهميم چگونه هستيم و آزادانه خود واقعي‌مان باشيم. دختر و پسر تفاوتهاي بيولوژيكي غير قابل انكاري دارند اما "اجتماعي كردن"، فاكتور مهم تري در تعيين نقش بوده و هست. مثلا پخت و پز و نظافت را وظيفه ذاتي زن مي‌دانيم، چون زنها با ژن پخت و پز به دنيا آمده اند؟ خير، اتفاقا بيشتر آشپزهاي معروف جهان كه عنوان جذاب سرآشپز را يدك مي‌كشند مرد هستند. دليلش ساليان سال اجتماعي شدن هست تا پخت و پز را به عنوان نقش شان بپذيرند. چه مي‌شود اگر پدر و مادرها از همان ابتدا به پسرهايشان هم آشپزي را ياد بدهند و مثلا زماني كه برادر خانواده گرسنه هست، خواهر را مجبور به غذا پختن نكنند؟ به هر حال آشپزي كاري مفيد و نوعي مهارت است. بايد توجه داشت كه در دنياي امروز كه زنان غالبا شاغل هم هستند، به دور از ادب و فرهنگ است كه زن موظف باشد هم كارهاي منزل را سر و سامان بدهد و هم به كار بيرون از منزل مشغول باشد. چه مي‌شد اگر كمك كردن مرد به زن در كارهاي خانه و نگه داشتن بچه وسيله اي براي تمسخر آن مرد نمي‌شد.

فمينيست مقوله اي است منطبق بر حقوق بشر براي به چالش كشيدن انكار مشكلات جنسيتي كه به "انسان بودن" مربوط نمي‌شوند بلكه به طور اختصاصي به "زن بودن" مربوط مي‌شوند. اين ايده كه فمينيسم، مردها را تهديد مي‌كند از نحوه بزرگ شدن آنها نشات مي‌گيرد و اينكه خود را به "طور طبيعي" در راس كارها نبينند. ما ميمون نيستيم كه با مطرح كردن بحث زيست شناسي تكاملي و اينكه چگونه ميمون ماده در خدمت ميمون نر بوده است، زن را ذيل مرد تعريف كنيم. بعضي ها مي‌گويند طبق فرهنگ و عرف، زن تابع مرد است اما فرهنگ مدام در حال تغيير است. صد و پنجاه سال قبل در آمريكا برده داري امري طبيعي بود و در آفريقا بر اساس فرهنگي به نام ايگبو، تولد دو قلو ها را بدشگون مي‌دانستنذ و آنها را مي‌كشتند. ولي امروزه اين كارها براي مردم غيرقابل درك است. بايد اين سوال را پرسيد كه هدف فرهنگ چيست؟ جز اين است كه بايد براي حفظ و تداوم مردم عمل كند؟ فرهنگ مردم را نمي‌سازد، اين مردم هستند كه فرهنگ را مي‌سازند. اگر اينطور ياد گرفتيم كه كمال انساني زنان جزو فرهنگ ما نيست، مشكلي نيست، مي‌توانيم و بايد آنرا تغيير دهيم. فمينست يعني كسي كه به برابري اجتماعي و سياسي و اقتصادي دو جنس معتقد باشد، هركسي جز اين نظري داشته باشد يا برتري جنسي معتقد باشد از دايره فمينيسم خارج است.

نگاهي به جامعه شناسي رندال كالينز

وقتي جامعه شناسي در اواخر قرن نوزدهم به آمريكا رسيد. واكنش ها متفاوت بود . آمريكا سرزمين وسيع فرصت هاي بزرگ و در اوان رشد سرمايه داري بود، پس انديشه هاي ماركس برايشان نمي توانست جذابيتي داشته باشد، ماركسي كه به پايان سرمايه داري مي انديشيد. هربرت اسپنسر فيلسوف انگليسي جالبترين انديشه ها را براي جامعه شناسان اوليه آمريكائي داشت . زيرا انديشه هاي اسپنسر از ديدگاه ارگانيستي و تنازع بقاء در زيست شناسي الهام گرفته شده بود و با روح توسعه طلبي و رقابت سرمايه گرائي و اقتصاد آزاد هم آهنگ بود. اسپنسر معتقد بود دولت ها نبايد در نظام اقتصادي ، اجتماعي دخالت كنند. كارهاي اسپنسر بين زيست شناسي و روانشناسي دور مي زد و از جامعه شناسي به عنوان يك دانش مجزا ، كه موضوع مطالعه آن جوامع و تاثيرات متقابل فرد و اجتماع مي باشد، فاصله بسيار داشت.

كالينز در سال ١٩٤١ بدنيا آمد . در آن زمان اگر چه اروپا در گير جنگ خانمان برانداز جهاني بود ولي آمريكا در حال رشد سريع اقتصادي بود. كالينز ابتدا در رشته روانشناسي تحصيل كرد، انسان زيستي، تنازع بقاء در طبيعت، و پس از علاقمندي به جامعه شناسي، حركت انسان در جهت منفعت. " انسان‌ها را حيواناتي تصور كنيم كه براي منفعت شخصي در پي تسلط بر ديگران هستند.

بطور كلي در اين دوران يعني تا اواخر دهه ١٩٣٠ تا زمان تسلط تالكوت پارسونز بر نظريه پردازي آمريكائي كارهاي اين جامعه شناسان بر محور رفتار هاي فردي همچون "كنش متقابل نمادينِ" كولي و "ديگري تعميم يافته" جورج هربرت ميد ، قرار داشت ولي در دهه ١٩٥٠ با ترجمه وسيع آثار ماركس به انگليسي و همچنين آغاز جنگ سرد بين آمريكا و شوروي سابق، جنبش¬هاي آزاديبخش در كشورهاي عقب مانده از نظر اقتصادي، انقلاب ماركسيستي (كوبا١٩٦٠) و جنبش هاي دانشجوئي در اروپا ، جامعه شناسي آمريكا تكان شديدي خورد . جامعه شناسان آمريكائي خود را ناگزير به مطالعه و عكس العمل در برابر ماركسيسمِ در حال توسعه، در دنياي آنروز ديدند. گروهي از جامعه شناسان آمريكائي، همچون سي رايت ميلز و والرشتاين به نظريات ماركس علاقه نشان دادند و تلاش كردند با به روز كردن آن وضعيت جامعه آمريكا و نظام جهاني را تبين كنند. . آنها ميخواستند ثابت كنند كه تضاد و تنازع در همه جنبه هاي اجتماعي وجود دارد و مختص كارگر و بورژوا نيست. رالف دارندورف در انگلستان، موضوع قدرت و اقتدار را به عنوان منشاء تضاد و تنازع مطرح مي كند. دارندگان اقتدار در مقابل كسانيكه فاقد اقتدار هستند قرار ميگيرند. كالينز نيز اختلاف طبقاتي و قشربندي را كه از نظر ماركس ناشي از مالكيت ابزار توليد در نظام بورژوائي بود به تمامي حوزه هاي زندگي توسعه ميدهد. او در مقابل ماركس و دارندورف در اين رابطه ميگويد: "قشربندي فقط مربوط به ثروت و قدرت نمي باشد. بلكه عضويت گروهي و تاثير گذاري هم مطرح است، دومي منبع مهم كسب و نگهداري اولي است." البته جامعه شناسان ديگر همچون جاناتان ترنر و لوئيس كوزر و غيره.. نيز در اين زمينه نظريات تازه‌اي ارائه كردند. اما به نظر مي رسد، كالينز در اين زمينه از همه موفق‌تر بود.

كالينز در مبحث خرد و كلان (يا ساختار و عامليت) معتقد به تاثير متقابل است ولي كنشگران قدرتمند و ثروتمند را داراي امكان و آزادي بيشتر ميداند. كالينز "به پديده هاي فرهنگي همچون باورداشت ها و آرمان ها ، از ديدگاه منافع، منابع و قدرت نگاه ميكند. احتمال دارد كه اين گروه هاي داراي منابع و در نتيجه قدرت، نظام فكري شان را بر سراسر جامعه تحميل كنند." او معتقد است هر چه شخص بيشتر فرمان دهد، مغرورتر ، به خود مطمئن‌تر ، رسمي تر است و بهتر ميتواند خودش را با آرمان هاي سازماني كه به نام آن فرمان هايش را توجيه ميكند منطبق سازد و هر چه شخص بيشتر فرمان برد، مطيع تر، تقديرگراتر و بيگانه تر از آرمان هاي سازماني ميگردد. اين شخص از ته دل خودش را تطبيق نمي دهد، به ديگران اعتماد ندارد، دلخوش به پاداش هاي ظاهري و غير اخلاقي است.»

نظريه تضاد كالينز به زبان ساده ميگويد كه زندگي اجتماعي از افرادي تشكيل مي شود كه به دنبال ارضاي نيازها و خواسته هايشان هستند، افراد منابع مادي مانند ثروت و قدرت و منابع فرهنگي مانند تحصيلات را براي تامين اهدافشان به كار مي گيرند، منابع در جامعه به شكل نابرابر توزيع شده اند، كالاهاي مطلوب مانند ثروت و احترام كمياب اند، افراد براي دسترسي به اين منابع درگير تضاد مي شوند.